محل تبلیغات شما



داستان کوتاه

چمن مصنوعی

 

آخرهای اردیبهشت ماه بود . به خاطر گرم بودن هوا ، تمام پنجره های کلاس رو باز گذاشته بودیم . من کنار پنجره می نشستم . هر چند لحظه در میان یه بادی میومد و صفحات کتابم رو بهم  می ریخت . من هم کتاب رو ورق می زدم تا جایی رو که معلم داشت تدریس می کرد  رو پیدا کنم . زنگ آخر بود و ما اون زنگ اجتماعی داشتیم و اونها اون زنگ رو ورزش داشتند . بچه ها رو  توی حیاط می دیدم ،که داشتند گرم می کردن . بیشتر از اینکه حواسم به معلم و درس اجتماعی باشه ، به زمین ورزش بود . زمین ورزشی قشنگی که با چمن مصنوعی فرش شده بود و خط کشی سفیدش ، زیر نورِ خورشید می درخشید . دو تا دورازه سالنی هم دو طرف زمین بود که هر ماه تور هاش رو عوض می کردند که تازه و نو باشه . کل زمین ورزشی رو هم با فنس های فی حصار کرده بودن تا هیچ وقت توپ از زمین بیرون نره و وقت بچه ها گرفته نشه . گرم کردن بچه ها تموم شده بود و داشتند یار کشی می کردند . سه نفر کاپیتان شده بودند و هرکدوم نوبتی یه یار انتخاب می کردن . یهو دوستم پهلوم رو نیشگون گرفت . نگاهش کردم ، بهم اشاره کرد که صفحه ی کتابم رو باید تغییر بدم . من هم صفحه ی کتابم رو عوض کردم و با دقت گوش دادم تا ببینم که از کدوم خط دارن میخونن ، تا همون جا رو نگاه کنم . دوستم با انگشت بهم نشون داد که کجاست ، منم حواسم رو جمع کردم تا دیگه خط رو گم نکنم . معلم اجتماعی ما عادت بدی داشت . هر چند دقیقه در میان به یکی از بچه ها می گفت که کتاب رو بخونن و اگه کسی نمی دونست که کجا رو باید بخونه . . . 

 


      تصویر : صبا مرادی

بی خوابی

باز هم شب شد و پریشانی

سایه ، کابوس ، خوابِ ویرانی

باز هم صدهزار خوابِ آشفته

یا ز بی خوابی تو ، حیرانی

فکر خودکشی ماهی ها

مأمن کودک خیابانی

باز از ترس سایه ای مردن

تا ندانی به سایه می مانی

یاد بارش غزل در باد

چتری از ترس روز بارانی

من در آغوش هرزه ی دنیا

فکر یک پناه ربّانی

پلک تاریک را بستم

در هوای صبح نورانی .

" صبا مرادی "


رنجيده بود

رنجيده بود از عالم و آدم 

اما هنوزم  زود باور بود 

وقتي به دوش مي كشيد عشقو 

زيبايي اش چندين برابر بود


با هرچي پيش اومد ، كنار اومد 

اما يه دنيا روبروش وايساد 

عشق آبروي خاطراتش بود 

تنهايي پاي آبروش وايساد 


در كورسويي از اميد انگار 

دنبال جنگيدن با دنيا بود 

سرخورده از ديروز و امروزش

ترسيده از برخورد فردا بود

با قاب عكسي از خودش هر روز 

قول و قرار تازه اي ميذاشت 

هرلحظه اي كه منصرف ميشد 

عكسش رو از ديوار برميداشت 


تنهاييش سنگين تر از سنگين 

يك توده ي تاريك و خالي بود 

چشمان او ابري و باراني

اما جهانش خشكسالي بود


رنجيده بود از عالم و آدم 

اما هنوزم زود باور بود 

وقتي به دوش ميكشيد عشقو 

زيباييش چندين برابر بود

 "صبا ایزددوست "


داستان کوتاه

نوشابه مشکی

وقتی راهنمایی بودم فاصله ی خونه تا مدرسه رو با دو بار تاکسی سوار شدن طی میکردم . یک بار رفت و یک بار دیگه برگشت ،  یک مقداری از مسیر رو هم پیاده میرفتم . پول توجیبی ای که هر سال  پدرم بهم میداد با توجه به نرخ کرایه ی تاکسی همون سال بود . مثلاً سال اول راهنمایی که کرایه ی تاکسی  بیست و پنج تومن بود ، پدرم کرایه رفت و برگشت رو بهم می داد و یه پنجاه تومنی هم اضافه تر می داد که یه چیزی بخورم . یادم هست سال سوم راهنمایی که بودم کرایه ی تاکسی اون سال پنجاه تومن بود ، بابام هم دویست تومن بهم می داد که صد تومن کرایه بدم و صد تومن هم داشته باشم که یه چیزی بخورم .

اون سال یه دوستی داشتم که خونه شون دو تا کوچه با خونه ی ما فاصله داشت .اکثراً موقع برگشت از مدرسه توی ایستگاه تاکسی هم رو می دیدم و با هم سوار تاکسی می شدیم و می رفتیم خونه . توی تاکسی کلی با هم گپ می زدیم و بعد در نهایت . . . . 


چهارشنبه های لعنتی 

یادمه دوم راهنمایی یه معلم ریاضی داشتیم که فقط به بچه هایی که پیشش کلاس ِ خصوصی  میرفتن نمره ی خوب میداد و مابقی بچه ها هرگز نمیتونستن از ۱۲ یا ۱۳ بیشتر بگیرن . رو همین حساب ما بچه هایی که پیشش کلاس نمیرفتیم جمع شدیم ، یه نامه نوشتیم و همه امضاء کردیم و دادیم دست مدیر . کارِ ما جواب داد و مدیر اون معلم رو برد زیر سوال و یادمه زمزمه هایی می شد که قراره معلم جدید برامون بیارن .ما بچه ها خیلی خوشحال بودیم که به اعتراض ما داشت پاسخ داده می شد . یه هفته از اون نامه نگاری گذشت و روز چهار شنبه شد . چهارشنبه هایی که دو زنگ پشت سر هم ریاضی داشتیم . منتظر بودیم که یه معلم ریاضی جدید بیاد داخل کلاس ، اما باز همون معلم قبلی برگشته بود . خیلی فاتحانه اومد و روی صندلی ی خودش نشست و بعد نامه ای رو که اولیاء یه سری از بچه ها واسه مدیر نوشته بودن رو از لای دفترش بیرون آورد و شروع کرد به خوندن . اولیاء همون بچه هایی که میرفتن کلاس ِ خصوصی نوشته بودن که اون معلم بهترین معلم ِ چند سال گذشته ِ بچه شون بوده و مدیر نباید به خاطر حرف چند تا بچه ، زحمات اون دبیر رو ببره زیر سوال . ته نامه هم مدیر پاراف کرده بود که از جنابتان عذر خواهی میکنم بابت این بدبینی و شما همانند گذشته به روش خود ادامه دهید . 
از اون چهارشنبه به بعد و تا آخرین چهارشنبه ی سال معلم وقتی میومد توی کلاس اول با اون بچه هایی که اولیاشون واسش نامه ی تایید نوشته بودن ، خوش و بشی میکرد و مابقی بچه ها رو اصلا تحویل نمیگرفت و بعد هم اون نامه رو از جیبش در میاورد و میزاشت روی میز ، جوری که همه متوجه میشدیم . انگار هر هفته چهار شنبه تکرار یه فتح بود برای معلم ریاضی و تکرار یه باخت برای ما بچه ها . هر هفته چهار شنبه معلم پیروزیش رو به رخ ما میکشید و هر بار ما ازش متنفر تر می شدیم.

۹ دی ماه 98

 " رضا پورشریف "


حالا من يك عروسكم

بعضي از عروسكامو اصلا دوست نداشتم
اولش باهاش بازي ميكردم اما خيلي زود ازش  خسته ميشدم و پرتش ميكردم يه گوشه ي اتاق
عروسك بيچاره.
موهاشو ميچيدم.
لباساشو در ميووردم.
با لاك و خودكار و هرچي كه جلو دستم بود، لپاشو سرخ ميكردم .
از هر جا ناراحت بودم، سرش داد ميزدم و به در و ديوار ميكوبيدمش و هرچي دلم ميخواست بهش ميگفتم.
روزاي زيادي سپري ميشد و من حتي فرصت نميكردم كه يه كم جابه جاش  كنم تا نپوسه.
من بهش  نگاه هم نميكردم 
اما 
اما اون عروسكي رو كه دوست داشتم 
اول از همه براش اسم انتخاب ميكردم 
موهاشو اونقدر يواش شونه ميكردم كه يه وقت دردش نياد 
از غذاي خودم بهش ميدادم 
ساعت ها بهش نگاه ميكردم و باهاش حرف ميزدم 
شبا تو تخت كنار خودم ميخوابوندمش و براش  قصه ميخوندم 
هر جا ميرفتم با خودم ميبردمش 
لباسي  كه از تن عروسكي كه بدم ميومد كنده بودم ، 
تن عروسكي كه دوست داشتم ميكردم. 
همه جوره هواشو داشتم.
اما اون .
عروسك بيچاره 
با يه چشم كور شده و صورت سرخ
با دل و روده ي بيرون زده 
با موهاي از ته چيده شده و يه دستِ كنده شده 
بالاي  كمد، ميون بقچه ها و چمدوناي به درد نخور پناه ميگرفت و با صداي  خنده هاي  من و عروسكم
خروار خروار، پير ميشد 

قد كشيدم 
قد كشيدم و ديدم 
عروسك جاش رو به آدما داد 
عروسك جاش  رو به من داد
ما هنوز داريم بازي ميكنيم  
انتخاب ميكنيم 
يا انتخابمون ميكنن 
براي دوست داشتن 
و يا 
هرگز دوست نداشتن .

(حالا من يك عروسكم)

 "صبا ایزددوست "


دوربین

تابستونِ اون سالی که قرار بود برم سوم راهنمایی ، پدرم من رو توی یه مدرسه فوتبال ثبتنام کرد . وسط های تابستونِ همون سال قرار شد که از طرف مدرسه ی فوتبال ما رو ببرن اردو و تصمیم بر این شد که بریم ماسوله . 
اون موقع ها موبایل نبود و اگه هم کسی پیدا میشد که موبایل داشته باشه فقط میتونست با موبایلش تماس بگیره و موبایل ها دوربین و امکانات نداشتن . اکثر خانواده ها یه دونه دوربینِ نگاتیوی داشتن که توش حلقه های فیلم میذاشتن و دوازده یا بیست وچهار تا عکس میتونستن باهاش بگیرن و بعد حلقه ی فیلم رو میدادن واسه ظاهر کردن . ما خودمون دوربین نداشتیم ، اما قرار شد که واسه ی اردوی ماسوله دوربین داییم اینا رو ازشون بگیرم و ببرم . روز ِ قبل از اردو مادرم دوربین رو از داییم  گرفت و برد عکاسی و یه حلقه فیلم ِ  دوازده تایی انداخت توش و غروب وقتی داشت دوربین رو بهم میداد ، گفت : این دوربین فقط دوازده تا عکس داره ، سعی کن صحنه هایی رو که خیلی خوب و خاص هست رو عکس بگیری تا یادگاری بمونه . 
صبح روز اردو شد . سوار اتوبوس شدیم . توی اتوبوس بچه ها میرقصیدن و شاد بودن ، دوربینم رو آوردم که عکس بگیرم اما پیش خودم گفتم شاید صحنه های بهتری واسم پیش بیاد . 
قبل از رسیدن به ماسوله مارو توی یه پارک وسط شهر فومن نگه داشتن تا هم کلوچه ی سنتی  بخریم و هم یکم توی پارک دور بزنیم . توی پارک مجسمه های خیلی خوشگلی بود اما باز هم به هوای اینکه قراره توی خودِ ماسوله صحنه های خوشگلتری گیرم بیاد عکس نگرفتم . 
وقتی رسیدیم ماسوله هم هر بار که اومدم عکس بگیرم پیش خودم گفتم من که دوازده تا عکس بیشتر ندارم وایسم جاهای خوبتر عکس بگیرم . 
اردو تموم شد . من اومدم خونه ، اما هیچ عکسی از اردو نگرفتم . اون حلقه ی عکس موند روی دستم به هوای اینکه قراره صحنه ی زیباتری واسم پیش بیاد . 

 " رضا پورشریف "


" لحظه ها را گذراندیم که به خوشبختی برسیم، غافل از آنکه لحظه ها همان خوشبختی بودند."
"دکتر علی شریعتی"


 

خوبم

خوبم؛
شبیه فانوس کنج انباری
که دل پری از لامپ ها دارد
خوبم، 
شبیه گلدان کنار پنجره
که با حسرت
گل های آفتابگردان مزرعه را می نگرد
خوبم؛ 
شبیه قایق خسته
در خشکی 
که می داند دیگر به آب نمی افتد
خوبم؛
شبیه کاستی
که سال هاست آواز عشق اش
در پس خاطره ها جا مانده
خوبم.
اما حال تو چطور است؟!

"سعید فلاحی - زانا کوردستانی "


"یلدا"
آخرین دختر پاییز است!!
که دلش را در قمار عشق باخته است.
اما این بار پایان شاهنامه خوش نیست،
می داند که فردا وقتی چشمانش را می گشاید،
سوز و سرمای 
"جدایی و فراق"
تا اعماق استخوان هایش را می سوزاند،
اما امشب را به درازا می کشد،
تا یک دقیقه بیشتر در کنار یاری باشد،
که تمام پاییز را به انتظارش نشسته است!!
ته تغاری ها را که خوب می شناسی؟
چقدر لجباز و خود رای هستند؟!
دخترک امشب را به یاد آوری خاطرات خوش می گذراند،
خدا را چه دیدی؟!
شاید فالش خوش آید
شاید بتواند باری دیگر با پیچ گیسوان طلایی و چشمان عسلی اش دلبری کند؟
شاید معجزه ای با دستان یار رخ دهد
و
پایان این عشق زمستان نه،
بهاری باشد!!

" فائزه ابراهیمی" 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

خلاصه درس های علوم نهم