محل تبلیغات شما

داستان کوتاه

چمن مصنوعی

 

آخرهای اردیبهشت ماه بود . به خاطر گرم بودن هوا ، تمام پنجره های کلاس رو باز گذاشته بودیم . من کنار پنجره می نشستم . هر چند لحظه در میان یه بادی میومد و صفحات کتابم رو بهم  می ریخت . من هم کتاب رو ورق می زدم تا جایی رو که معلم داشت تدریس می کرد  رو پیدا کنم . زنگ آخر بود و ما اون زنگ اجتماعی داشتیم و اونها اون زنگ رو ورزش داشتند . بچه ها رو  توی حیاط می دیدم ،که داشتند گرم می کردن . بیشتر از اینکه حواسم به معلم و درس اجتماعی باشه ، به زمین ورزش بود . زمین ورزشی قشنگی که با چمن مصنوعی فرش شده بود و خط کشی سفیدش ، زیر نورِ خورشید می درخشید . دو تا دورازه سالنی هم دو طرف زمین بود که هر ماه تور هاش رو عوض می کردند که تازه و نو باشه . کل زمین ورزشی رو هم با فنس های فی حصار کرده بودن تا هیچ وقت توپ از زمین بیرون نره و وقت بچه ها گرفته نشه . گرم کردن بچه ها تموم شده بود و داشتند یار کشی می کردند . سه نفر کاپیتان شده بودند و هرکدوم نوبتی یه یار انتخاب می کردن . یهو دوستم پهلوم رو نیشگون گرفت . نگاهش کردم ، بهم اشاره کرد که صفحه ی کتابم رو باید تغییر بدم . من هم صفحه ی کتابم رو عوض کردم و با دقت گوش دادم تا ببینم که از کدوم خط دارن میخونن ، تا همون جا رو نگاه کنم . دوستم با انگشت بهم نشون داد که کجاست ، منم حواسم رو جمع کردم تا دیگه خط رو گم نکنم . معلم اجتماعی ما عادت بدی داشت . هر چند دقیقه در میان به یکی از بچه ها می گفت که کتاب رو بخونن و اگه کسی نمی دونست که کجا رو باید بخونه . . . 

 

چمن مصنوعی - رضا پورشریف

بی خوابی - صبا مرادی

رنجيده بود - صبا ایزددوست

رو ,، ,زمین ,بچه ,هم ,ها ,بچه ها ,بود و ,کتابم رو ,اون زنگ ,رو عوض

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها